- ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۸
- ۱ نظر
این بار که به تهران آمدم اتفاق شگفتی افتاد. صندلیام در ردیف A قرار گرفت. حتمن میگویید که خب چیز غریبی نیست. اما غریب بود.
وقتی سمت راست هواپیما نشسته باشی و از مشهد راهی تهران باشی کوههای البرز را میبینی. اگر بخت خوبی داشته باشی میتوانی دماوند را از منظر زیبایی نگاه کنی. این چیزی بود که درین سالیان همیشه میدیدم و دوستش میداشتم. چندین بار هم با دوربین گوشیام ازش عکس گرفتم.
این بار اما کویر بود که تا چشم کار میکرد به رخ میکشید خودش را. خبری از برف و سپیدی دماوند نبود. قهوهای بود. خاکی بود. زمینی بود.
انگار کردم از یک خواب طولانی بیدار شدهام. وقتی هم خواب بودهام یک نفر خاطرههایم را پاک کرده است. اکانت فیسبوکم را، عکسهایم را پاک کرده باشد. نامم را پاک کرده باشد. هیچ چیزی نیستم.
میهراسم. نمیتوانم به ایمیلم وارد شوم. به خودم زنگ میزنم: «مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد». کارت بانکی در کیف جیبیام را نگاه میکنم. اسمی روی آن است که نمیشناسم. نمیتوانم بخوانمش. رمزش را هم نمیدانم. عکسی هم آنجاست. پسر جوانی که به جا نمیآورمش. تصویر محو میشود. فضا از مه مبهمی انباشته میشود. دیگر هیچ چیزی نیست.
کابوس همینجا تمام میشود. چشمانم را باز میکنم و به کویر خیره خیره میشوم. سی سالگی را گذراندهام. پدرم نیست. مادرم گذشته است. همه چیز گذشته کمرنگ به نظر میآید. دماوند نمودی ندارد. کویر انبوه مرا میخواند. بایستی خطر کنم و خاطرات فراموش شده را کشف کنم. فکری نکنم و دل به دریای خاک بزنم. شنا کنم شنها را. شاید غرقه بشوم. شاید کشف بشوم. نامم را به خاطر بیاورم..