- ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۱۷
- ۱ نظر
با نام او
سی و دو سالگی هم آمد. البته «آمدن» فعل چندان مناسبی برای توصیف کُنه ماجرا نیست.
درستترش این است که «آوار شد» بر سرم. و من فروریختم. چونان ارگ بم بعد از زلزله سی و دو ریشتری.
فرو ریختم بدون ترس. بدون واهمه. غافلگیر هم نشدم. آخر انتظارش را داشتم.
گفت که «من به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارم». و خوب گفت.
کلمه «آوار» ممکن است آدم را یاد غم و تراژدی بیندازد. بله، اما و اما اینها میگذرد.
و وقتی زمان و مکان به قدر کافی گذشت، دیگر ازین دورها فرق چندانی بین «تراژدی» و «کمدی» نیست.
و من در سی و دو سالگی خیلی از خودم دورم. و دیگر ترسی از «آوار» ندارم.
و به خواست خدا باز برخواهم خواست برای تجربه یک فروریختن دیگر، چشم انتظار خروش آخرین.
شکایتی ندارم. ناشاد هم نیستم. میشود گفت از زندگیام و از بودنام خوشحالم حتا.
فکر میکنم به طور کلی «بودن» احتمالن بهتر از «نبودن» است!
حتا اگر زندگی سگی یک اسب کاری باشد که سال خروسش را در یک آغل شغال به سر میبرد.
-
دیروز یا پریروز بود که گپوگفتی با کهنه دوستی مرا به یاد بیست سالگیام برد.
بیست سالگی پرشور و پر از اعتماد به نفسم. روزگاری که دنیا را در مشت خودم میپنداشتم و حقیقت همه چیز را به روشنی میدانستم.
یک برنامه نویس خیلی عالی بودم که دانش عمیقی از ادبیات و فلسفه داشت.
مسایل اساسی زندگی را حل کرده بودم. ترکیب کمیابی از دانش و پارسایی. علم و تقوا. آفرین بر من!
احتمالن خدا هم به فرشتههایش بابت داشتن من فخر میفروخت! که هان، ببینید آن چیزی را که من میدانستم و شمایان بیخبر بودید!
حتا شایعات تایید نشدهای هم بود که شیطان هم کمی پشیمانی میخرید که حیف که سجده نبردمش پدر نخستینش را.
بیست سالگی چقدر دنیا روشنتر بود. مهربان مادرم بود. سایه پدرم بود. جنون جوانی بود. و امید رستگاری بود.
-
آن روزها چقدر نزدیک به نظر میرسند. آن روزها چقدر دور به نظر میرسند.
آن روزها جز خیال سایهای در باد به نظر نمیرسند.
بتهایی که مایه اطمینان خاطرم بودند شکستند. دریای عمیق دانشم معلوم شد که برکه کوچک موقتی بیشتر نبود.
مسالههای اساسی که حل کرده میپنداشتم و سرشان را قطع کرده بودم هفتاد سر دیگر برآوردند و از همه سو هجوم آوردند.
مادرم رفت پی مواجه خودش با زندگی، و مرگ را انتخاب کرد. و گمان میبرم نصف روز هم نگذشته بود که پدرم هم پیاش راهی شد.
دهه سوم زندگی یک ظهر طولانی بود که در آن نه کوکب هدایتی از گوشهای بیرون آمد که آرامم کند. و نه زلف درهمی آشکار شد که پریشانم کند.
آوار فرو ریخت. و من خُسبیدم.
-
حالا دلنگران نشوید. من همچنان دل آرامی دارم. چرا که هنوز دلخوشیهایی هست:
یکیش شنیدن تپشهای دل هنگام دیدن چشمهای مشکی هست.
یکیش دیدن دوستان کهنهای است که تو هم به روزگاری اندکی در رشدشان شریک بودهای.
یکیش گوشیدن هر شب صدای فرشتهای هست که مدام ندا میدهد: «ای سیسالهها زندگی دنیا فریبتان ندهد».
یکیش امید ریختن این چهار لیتر خون سرخ روی خاک داغ با یاد دختر «خدیجه» هست.
یکیش مانده محبت «حسین»ی است که یادگار شیر مادر و ارث پربهای پدر است.
آخریش هم :
«برید عالم و آدم ز من ولی نبریدم، ازین شکسته دل بینوا، نوای علی را
نفس به یاد دمی میزنم که مرگ درآید، مگر به گوش گران بشنوم صدای علی را»