و قس.

بی‌وتن از تمام زمین بی‌نصیب است.

و قس.

بی‌وتن از تمام زمین بی‌نصیب است.

با نام او


سی و دو سالگی هم آمد. البته «آمدن» فعل چندان مناسبی برای توصیف کُنه ماجرا نیست. 

درست‌ترش این است که «آوار شد» بر سرم. و من فروریختم. چونان ارگ بم بعد از زلزله سی و دو ریشتری.

فرو ریختم بدون ترس. بدون واهمه. غافلگیر هم نشدم. آخر انتظارش را داشتم. 

گفت که «من به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارم». و خوب گفت.

کلمه «آوار» ممکن است آدم را یاد غم و تراژدی بیندازد. بله، اما و اما این‌ها می‌گذرد.

و وقتی زمان و مکان به قدر کافی گذشت، دیگر ازین دورها فرق چندانی بین «تراژدی» و «کمدی» نیست.

و من در سی و دو سالگی خیلی از خودم دورم. و دیگر ترسی از «آوار» ندارم. 

و به خواست خدا باز برخواهم خواست برای تجربه یک فروریختن دیگر، چشم انتظار خروش آخرین.


شکایتی ندارم. ناشاد هم نیستم. می‌شود گفت از زندگی‌ام و از بودن‌ام خوش‌حالم حتا.

فکر می‌کنم به طور کلی «بودن» احتمالن بهتر از «نبودن» است!

حتا اگر زندگی سگی یک اسب کاری باشد که سال خروس‌ش را در یک آغل شغال به سر می‌برد.


-


دیروز یا پریروز بود که گپ‌وگفتی با کهنه دوستی مرا به یاد بیست سالگی‌ام برد. 

بیست سالگی پرشور و پر از اعتماد به نفسم. روزگاری که دنیا را در مشت خودم می‌پنداشتم و حقیقت همه چیز را به روشنی می‌دانستم.

یک برنامه نویس خیلی عالی بودم که دانش عمیقی از ادبیات و فلسفه داشت. 

مسایل اساسی زندگی را حل کرده بودم. ترکیب کم‌یابی از دانش و پارسایی. علم و تقوا. آفرین بر من!

احتمالن خدا هم به فرشته‌هایش بابت داشتن من فخر می‌فروخت! که هان، ببینید آن چیزی را که من می‌دانستم و شمایان بی‌خبر بودید!

حتا شایعات تایید نشده‌ای هم بود که شیطان هم کمی پشیمانی می‌خرید که حیف که سجده نبردمش پدر نخستین‌ش را.


بیست سالگی چقدر دنیا روشن‌تر بود. مهربان مادرم بود. سایه پدرم بود. جنون جوانی بود. و امید رستگاری بود. 


-


آن روزها چقدر نزدیک به نظر می‌رسند. آن روزها چقدر دور به نظر می‌رسند.

آن روزها جز خیال سایه‌ای در باد به نظر نمی‌رسند. 

بت‌هایی که مایه اطمینان خاطرم بودند شکستند. دریای عمیق دانشم معلوم شد که برکه کوچک موقتی بیشتر نبود.

مساله‌های اساسی که حل کرده می‌پنداشتم و سرشان را قطع کرده بودم هفتاد سر دیگر برآوردند و از همه سو هجوم آوردند.

مادرم رفت پی مواجه خودش با زندگی، و مرگ را انتخاب کرد. و گمان می‌برم نصف روز هم نگذشته بود که پدرم هم پی‌اش راهی شد.

دهه سوم زندگی یک ظهر طولانی بود که در آن نه کوکب هدایتی از گوشه‌ای بیرون آمد که آرام‌م کند. و نه زلف درهمی آشکار شد که پری‌شانم کند.

آوار فرو ریخت. و من خُسبیدم.


-


حالا دل‌نگران نشوید. من هم‌چنان دل آرامی دارم. چرا که هنوز دل‌خوشی‌هایی هست:

یکیش شنیدن تپش‌های دل هنگام دیدن چشم‌های مشکی هست.

یکیش دیدن دوستان کهنه‌ای است که تو هم به روزگاری اندکی در رشدشان شریک بوده‌ای.

یکیش گوشیدن هر شب صدای فرشته‌ای هست که مدام ندا می‌دهد: «ای سی‌ساله‌ها زندگی دنیا فریب‌تان ندهد».

یکیش امید ریختن این چهار لیتر خون سرخ روی خاک داغ با یاد دختر «خدیجه» هست.

یکیش مانده محبت «حسین»ی است که یادگار شیر مادر و ارث پربهای پدر است. 

آخریش هم :

«برید عالم و آدم ز من ولی نبریدم، ازین شکسته دل بی‌نوا، نوای علی را

نفس به یاد دمی می‌زنم که مرگ درآید، مگر به گوش گران بشنوم صدای علی را»

اولین باری که رایانه شخصی گرفتم به خوبی در خاطرم هست. یک عدد 486 با ماینتور ۱۴ اینچ. تقریبن هیچ نرم‌افزاری رویش نبود. یک MS Dos خالی بود. بدون هیچ بازی یا ...
کاملن سرخورده شدم وقتی فهمیدم با آن همه کلید حتا نمی‌توانم اندازه یک ماشین حساب ازش کار بکشم.
باری، اندکی گذشت و متوجه شدم که یک برنامه عجیب با نام QBasic‌ هم داخلش هست. می‌روی داخلش و یک سری مثال باز میکنی و برایت اجرا می‌کند. عددها را عوض می‌کنی و کارکرد برنامه عوض می‌شود و گاهن از کار می‌افتد.
وه که چقدر هیجان زده شدم برای اولین باری که یک کتاب کلفت قدیمی سبزرنگ بیسیک به دستم رسید. کتاب بالینی من شده بود و احساس آفرینندگی داشتم. برنامه‌نویسی شبیه نوشتن رمان است. جهان خودت را خلق می‌کنی و قوانینش را تو تعیین می‌کنی. چیزی شبیه ایستگاه قطاری که در فیلم زیبای ماتریکس به درستی تصویر شده بود.

من ساعت‌ها و شب‌های زیادی را پشت همان رایانه قدیمی گذراندم. خواهرم اما هیچوقت جذابیت آن دستگاه نسبتن زشت را درک نکرد. برایش «کاربرد» خاصی نداشت. با برنامه‌نویسی هم مناسبتی پیدا نکرد. اولین باری که ازین دستگاه خوشش آمد به خاطر یک برنامه شوخی بود. یک برنامه که ادعا می‌کرد می‌تواند از طریق مانیتور از شما عکس بگیرد. به شما می‌گفت که در موقعیت مناسب بنشینید. چراغ اتاق را خاموش کنید. تا سه می‌شمرد. کمی صبر می‌کرد و در انتها عکس یک گوساله را نمایش می‌داد!

بعدها پای بازی هم به دست‌گاه جادو باز شد. ماریو و .. . و خب همیشه طرف‌داران خودش را داشت. یک «کاربرد» برای رایانه شخصی.

--

داستان من با گوشی‌های هوش‌مند هم مشابه بود. من همیشه با هیجان دنبال فناوری‌های جدید بودم و اما نمی‌توانستم به سادگی بقیه را قانع کنم که چه فایده‌ای دارند. حداکثر این که می‌شود به عنوان دوربین ازشان استفاده کرد. البته در آن زمان تلاش‌های خیلی زیادی توسط جامعه برنامه‌نویسی ایران صورت گرفت. برنامه‌های محتواساز فارسی  آمدند و ... چند فریم‌ورک فارسی برای J2ME حتا توسعه داده شد.
به طور مثال برنامه‌ای در خاطرم هست با نام نگار. که یک تقویم بسیار زیبای فارسی برای گوشی‌های جاوا بود. شخصن پنج هزار تومان در سال ۸۷ برایش گمانم هزینه دادم. نگار علاوه بر تقویم یک سری ابزارهای مدیریت مالی و چک و یادآور و ... هم داشت. چیزی بود که برای خیلی‌ها خریدن یک گوشی هوش‌مند (با تعاریف آن سالها. مثلن Nokia N81) را معنا دار می‌کرد.
می‌بینید؟ می‌رسیم به حرف بیل گیتس. در دعوایش با شرکت IBM. در آن سال‌های شروع صنعت رایانه شخصی. که در نهایت این نرم‌افزار است که رایانه را تعریف می‌کند. و آبی بزرگ این را به درستی نمی‌فهمید. آی بی ام‌ی که با مین‌فریم‌ها و ... یکی از سودآورترین شرکت‌های تاریخ بشر بود! و البته سقوط سال‌های بعدش (حوالی ۱۹۹۵) نشان می‌دهد که حق با چه کسی بود. (و حالا البته دگردیسی کرده و یک شرکت نرم شده است! و خیلی دوست‌ش دارم الآن! اصلن هر وقت خوش‌بینی‌ام به جامعه و زندگی کم می‌شود می‌روم و در سایت آبی بزرگ چرخی می‌زنم و با یک روحیه شاداب برمی‌گردم!)
بعدها اندروید و آیفون آمد و جامعه برنامه‌نویسی پرتلاش ایران سریعن واکنش‌های خیلی خوبی بهش نشان داد. الآن کافه‌بازار و مایکت و سیب‌چه و  ... را داریم و یک صنعت بزرگ تولید نرم‌افزار با هزاران تولید اشتغال. دست همه درد نکند!

--

باری، از آن زمانی که یک ۴۸۶ دسته‌دوم خریدم زمان زیادی می‌گذرد. گجت‌های زیادی در زندگی‌ام آمده‌اند و رفته‌اند. با شکل‌های گونه‌گون. آخری‌اش یک ساعت مچی هوش‌مند گران‌قیمت است. این یکی البته خب سخت‌افزار (و قیافه و برندش) هم بالاخره قیمتی دارد و فایده‌ای. منتها باز هم کاربردش با نرم‌افزار تعریف می‌شود. برای مثال اولین کاری که می‌کنم تلاش برای غیرفعال کردن دستیار صوتی‌اش است. هم درین ساعت. هم در گوشی اندرویدم. همیشه هم ناراحت بوده‌ام که به این سادگی هم حذف نمی‌شوند. البته نرم‌افزارهای خوبی هستند. و گاهن باهاشان بازی بازی هم می‌کنم. منتها زبان نفهم‌اند! یک دست‌یار صوتی خوب بهت سلام می‌کند. با زبان شیرین فارسی! و می‌توانی بهش بگویی چه خبر؟ بپرسی قیمت دلار الآن چند است . می‌توانی بهش بگویی میرسلیم چه کسی است (و از چه سیاره‌ای آمده است) و جوابت را بدهد. می‌توانی بهش بگویی دلت برای امام رضا تنگ شده است و بلیت مشهد می‌خواهم برای فردا و  ... منتها نمی‌توانستم به S Voice و Google now‌ این‌ها را بگویم و خب همیشه حسرتی در دل داشتم از هم‌گام نبودن با روندهای جهانی. در دلم هم کمی ناراحت بودم از جامعه برنامه‌نویسی ایران که چرا در کنار این همه بازی و نرم‌افزارهای مشابه محتوایی و  آفتابه و سیفون و ... کم‌تر به دست به تلاش‌های دانش‌بنیان‌تر می‌زند.


این‌ها بود و بود تا این که «رایمون» را دیدم! یک دستیار صوتی شخصی فارسی. در نگاه اول عاشق‌ش شدم! مهم نیست که به پیش‌‌رفتگی آلکسای آمازون و گوگل و ... نیست. زبان محاوره مشهدی من را هم درست فهم نمی‌کند. مهم این است که گوشی من را معنا دار کرده است! حالا می‌توانم با آسودگی خاطر دکمه وسط گوشی را نگه دارم و ببینم یک هم‌زبان بهم پاسخ می‌دهد که آفتاب در ایران کی طلوع می‌کند. و ببینم که  زمانش نزدیک است. من به آینده امیدوارم!


در دام پنجره می‌افتم و خیره خیره می‌شوم به تابستان خلوت میدان سید حسن حسینی. سیم‌های زوج‌تابیده تلفن از جلوی پنجره رد رد می‌شوند. ترجمان‌های جدیدی از گیاه عشقه. دو به دو در هم تابیده‌اند تا اختلالات الکترومغناطیسی حاصل از منابع خارجی را خنثا کنند. که دل‌دادگان جوان و کهن، مادر و پسر، پدر و دختر، خواهر و برادر بتوانند فارغ از غوغای شهرها و فاصله‌ها با هم هم‌زبانی کنند.
وارد دهه چهارم زندگی‌م شده‌ام. صده‌ی چهارم گذران روزگار در متروپولیس. صبح‌گاه پیاده به متروی حبیب‌الله می‌روم و هم‌راه انبوه جویندگان روزی در مسیر ایستگاه تئاتر شهر می‌شوم. خط را عوض می‌کنیم و روانه میرزای شیرازی می‌شویم و در شهر منتشر می‌شویم. تاریکی که طلوع کرد جان خسته سراغ خانه را می‌گیرد. جایی که البته کسی منتظر نیست و اما شاید بشود از آرامش شب غنیمیتی بگیری.
تازه تازه است که به این خانه جدید آمده‌ایم. آپارتمانی شصت متری. دربرگیرنده سه جوان دهه شصتی. مکان شرکت را هم اندکی‌ست که جابجا کرده‌ایم. کوچ کرده‌ایم به چند کوچه بالاتر. راحتم. همیشه با تغییرات جبری جغرافیایی راحت بوده‌ام. و چندان به جایی دل نبسته‌ام که من چه دارم که بگذارد این‌جا بمانم. بی‌وتن از تمام زمین بی‌نصیب است.

ظهر جمعه‌ست. ظهرتان بخیر.

این بار که به تهران آمدم اتفاق شگفتی افتاد. صندلی‌ام در ردیف A قرار گرفت. حتمن می‌گویید که خب چیز غریبی نیست. اما غریب بود.
وقتی سمت راست هواپیما نشسته باشی و از مشهد راهی تهران باشی کوه‌های البرز را می‌بینی. اگر بخت خوبی داشته باشی می‌توانی دماوند را از منظر زیبایی نگاه کنی. این چیزی بود که درین سالیان همیشه می‌دیدم و دوست‌ش می‌داشتم. چندین بار هم با دوربین گوشی‌ام ازش عکس گرفتم.
این بار اما کویر بود که تا چشم کار می‌کرد به رخ می‌کشید خودش را. خبری از برف و سپیدی دماوند نبود. قهوه‌ای بود. خاکی بود. زمینی بود.
انگار کردم از یک خواب طولانی بیدار شده‌ام. وقتی هم خواب بوده‌ام یک نفر خاطره‌هایم را پاک کرده است. اکانت فیس‌بوکم را، عکس‌هایم را پاک کرده باشد. نامم را پاک کرده باشد. هیچ چیزی نیستم.
می‌هراسم. نمی‌توانم به ایمیل‌م وارد شوم. به خودم زنگ می‌زنم: «مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی‌باشد». کارت بانکی‌ در کیف جیبی‌ام را نگاه می‌کنم. اسمی روی آن است که نمی‌شناسم. نمی‌توانم بخوانمش. رمزش را هم نمی‌دانم. عکسی هم آنجاست. پسر جوانی که به جا نمی‌آورمش. تصویر محو می‌شود. فضا از مه مبهمی انباشته می‌شود. دیگر هیچ چیزی نیست.

کابوس همین‌جا تمام می‌شود. چشمانم را باز می‌کنم و به کویر خیره خیره می‌شوم. سی سالگی را گذرانده‌ام. پدرم نیست. مادرم گذشته است. همه چیز گذشته کم‌رنگ به نظر می‌آید. دماوند نمودی ندارد. کویر انبوه مرا می‌خواند. بایستی خطر کنم و خاطرات فراموش شده را کشف کنم. فکری نکنم و  دل به دریای خاک بزنم. شنا کنم شن‌ها را. شاید غرقه بشوم. شاید کشف بشوم. نامم را به خاطر بیاورم..

«تصویر، روایت متن، مجموعه‌ای از تصویر‌سازی‌های کتاب کودک و نوجوان محمد علی بنی‌اسدی ۱۳۶۴-۱۳۸۹»

انتشارات یساولی، تهران، ۱۳۹۰


کتابی است که از کتاب‌خانه مرکزی آستان قدس به امانت گرفته‌ام و خوب است. ممکن است بگویید که چه بی‌ربط است و چه کاری است خواندن این کتاب‌ها و دیدن این تصاویر. اما خب برای من آموزنده و الهام‌بخش بود. ذهنم با چیزهای جدید برخورد کرد و پسندید. انگار کنید تلاشی است در جهت خو گرفتن ذهن با خلاقیت. به شما هم توصیه می‌کنم که بخوانی‌اش و ببینی‌اش.

کتاب اما مقدمه پرتی دارد. «کریم نصر» نوشته‌اش و قرار است مقدمه درباره کتاب باشد. لاکن عمدتن درباره خود هنرمند و روش کارش است. قدری هم گزافه‌گویی دارد. که من اینقدر عکس یادگاری و خاطره آبگوشت مشترک و ... دارم. نمی‌دانم چرا در دنیای هنر صرف آشنایی با اشخاص قرار است مزیت بیاورد؟

در دنیای فناوری هم اینگونه است. می‌بینی طرف یک بار در زندگیش با سگمنتیشن فالت مواجه نشده است، یک عکس با تی‌شرت ای‌سی‌ام ننداخته است و اما ارتباطات گسترده دارد. و به واسطه آن استاد، پدر دانش فلان و ... خوانده می‌شود و نان در می‌آورد.

البته الآن که فکر می‌کنم در خیلی از جاها همین‌جور است. یکی‌ش که حرصم را هم درمی‌آورد مدیران دولتی هستند. طرف چهل سال درین سمت ثابت و لایزال کار می‌کند. چهل سال یک نقش تکراری. یک عملیات تکراری. و بهش می‌گویند پدر صنعت فلان. بابا همین‌ها پدر صنعت را درآورده‌اند. چهل سال سابقه به چه کاری می‌آید؟ دو سال سابقه موفق نشان بده. و مشابه آن در نقش اساتید دانشگاه و معلم مدرسه و ...

نه ملاکی نه سنجه‌ای، نه رعایت استانداری. اصلن نمی‌شود اندازه گرفت. و چیزی را که نمی‌شود اندازه گرفت را چه باید گفت؟ خیلی مهندسی به نظر می‌رسد؟ برسد. اصلن درد ما همین است که ارزیابی نمی‌کنیم هم را. و آزمونی برای سنجش عمل‌کرد نداریم. و این می‌شود که مقدمه پرتی نوشته می‌شود که البته یک فایده دارد که مرا به نوشتن پست وبلاگ ترغیب می‌کند.

راستی، در مقدمه نوشته است که دالی به فلان دلیل سوررئالیست نبود. من هم سوررئالیسم را دوست ندارم. اما می‌بینم که محمد علی واقعن سوررئال است. خوشا به حالش. من هم تحت تاثیرش قرار گرفته‌ام و سالیان سال به خوبی و خوشی کنار هم زندگی خواهیم کرد... وا اسفا واقعن.

من رسانه ایمیل را دوست دارم. و ازش زیاد کار می‌کشم. زین پس درین رسته موضوعی بعضی از ایمیل‌هایم را بازنشر می‌کنم.

--

سلام.

به نظرم غرور در بسیاری از موارد بیخود و بی‌جهت است. غرور عمدتن مربوط به ذهنیت و تخیل ماست. و اعتماد به نفس مربوط به چیزهای واقعی که داریم. وجود بالفعل‌مان.
مثلن استاد توبیخم میکند که چرا ضعیفم و قس. من غرورم جریحه‌دار میشود به خاطر این‌که که در خیال خودم، خودم را بهترین یا لااقل شایسته بهترین برخوردها میدانم. اما خب در دنیای واقعی چیزی برای عرضه ندارم. 
اما اعتماد به نفس وقتی به وجود می‌آید که من واقعن نمره اول کلاس را به دست بیارم.
...

توجه داشته باشیم که فرجام همه توانایی‌ها ناتوانی‌ست و تن‌های گرم ما بر خاک سرد فرو خواهد افتاد و آن‌جا از غرور چیزی نخواهند خواست و اما به هبا دادن فرصت‌ها را بازخواست خواهند نمود.
موید باشید.
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
رواق امام خمینی که نشسته بودم برایم روشن شد. شاید از قبل هم همین در خاطرم بوده و اما خودش را نمایان نمی‌کرده. اما وقتی صدای ذکر از جمعیت برخواست فهمیدم که همین بوده و همین را می‌خواهم. نوای «یا حسین» که از جانب زنان بلند شد، مرا برد به تمامی روزهایی که در خانه‌مان مراسم روضه داشتیم و مادرم پایین پله‌ها می‌نشست و می‌گریست.

قبل‌تر بهره‌های دختر از هوش و زنانگی  و غیره برایم مهم‌ترین اولویت‌های انتخاب هم‌سر بودند اما اکنون، در ابتدا من دختری را به زنی می‌خواهم که با ذکر «یا حسین» نسل مرا شیر بدهد.

آخرین چیزی که هنگام خواندن عنوان به ذهنم می‌رسد: «پارادوکس‌شعر‌های گه‌خورمآبانه»

ظریفی ک حقوق می‌دانست می‌گفت که نوزاد یک مهاجر غیرقانونی به محض تولدش سه جرم هم‌زمان را انجام داده است: «تولد غیرقانونی»، «ورود غیرقانونی به خاک کشور»، «اقامت غیرقانونی در خاک کشور». حالا انگار کنید که طفل بعد از مدت‌ها در خانواده‌ای متولد شده باشد که او را «برادر ناخوانده» هم بدانند. با برادران بزرگی که برای خود نیرویی هم فراهم آورده‌اند و دبدبه‌ای و غبغبه‌ای. باری، «برادرخوانده و ناخوانده» همیشه مجرم است بی که چرایی بخواهد.


حالا می‌گویم که ما قبلن نبودیم، بیرون از تاریخ بودیم، حضرت امام ما را افکند به ورطه مدرنیته و این‌گونه «وارد» «دنیای دیوانه نو» شدیم. دیگر وضعیت‌مان معلوم خواهد بود. بایستی پیه چاه و زندان را به تنمان بمالیم. با این حال بایست با دنیا ساخت و آن را ساخت. آن‌گونه که ما می‌خواهیم. سخت است. بسیار. درین زمانه حتا شاید تمنای محال باشد. اما من خواب‌ خورشید و ستاره‌هایی را دیدم که سجده‌ می‌کردند...

زیاده جسارت است.