الا به روزگاران
در دام پنجره میافتم و خیره خیره میشوم به تابستان خلوت میدان سید حسن حسینی. سیمهای زوجتابیده تلفن از جلوی پنجره رد رد میشوند. ترجمانهای جدیدی از گیاه عشقه. دو به دو در هم تابیدهاند تا اختلالات الکترومغناطیسی حاصل از منابع خارجی را خنثا کنند. که دلدادگان جوان و کهن، مادر و پسر، پدر و دختر، خواهر و برادر بتوانند فارغ از غوغای شهرها و فاصلهها با هم همزبانی کنند.
وارد دهه چهارم زندگیم شدهام. صدهی چهارم گذران روزگار در متروپولیس. صبحگاه پیاده به متروی حبیبالله میروم و همراه انبوه جویندگان روزی در مسیر ایستگاه تئاتر شهر میشوم. خط را عوض میکنیم و روانه میرزای شیرازی میشویم و در شهر منتشر میشویم. تاریکی که طلوع کرد جان خسته سراغ خانه را میگیرد. جایی که البته کسی منتظر نیست و اما شاید بشود از آرامش شب غنیمیتی بگیری.
تازه تازه است که به این خانه جدید آمدهایم. آپارتمانی شصت متری. دربرگیرنده سه جوان دهه شصتی. مکان شرکت را هم اندکیست که جابجا کردهایم. کوچ کردهایم به چند کوچه بالاتر. راحتم. همیشه با تغییرات جبری جغرافیایی راحت بودهام. و چندان به جایی دل نبستهام که من چه دارم که بگذارد اینجا بمانم. بیوتن از تمام زمین بینصیب است.
ظهر جمعهست. ظهرتان بخیر.
- ۹۵/۰۶/۰۵