و قس.

بی‌وتن از تمام زمین بی‌نصیب است.

و قس.

بی‌وتن از تمام زمین بی‌نصیب است.

۵ مطلب با موضوع «پریش‌آنه‌ها» ثبت شده است

با نام او


سی و دو سالگی هم آمد. البته «آمدن» فعل چندان مناسبی برای توصیف کُنه ماجرا نیست. 

درست‌ترش این است که «آوار شد» بر سرم. و من فروریختم. چونان ارگ بم بعد از زلزله سی و دو ریشتری.

فرو ریختم بدون ترس. بدون واهمه. غافلگیر هم نشدم. آخر انتظارش را داشتم. 

گفت که «من به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارم». و خوب گفت.

کلمه «آوار» ممکن است آدم را یاد غم و تراژدی بیندازد. بله، اما و اما این‌ها می‌گذرد.

و وقتی زمان و مکان به قدر کافی گذشت، دیگر ازین دورها فرق چندانی بین «تراژدی» و «کمدی» نیست.

و من در سی و دو سالگی خیلی از خودم دورم. و دیگر ترسی از «آوار» ندارم. 

و به خواست خدا باز برخواهم خواست برای تجربه یک فروریختن دیگر، چشم انتظار خروش آخرین.


شکایتی ندارم. ناشاد هم نیستم. می‌شود گفت از زندگی‌ام و از بودن‌ام خوش‌حالم حتا.

فکر می‌کنم به طور کلی «بودن» احتمالن بهتر از «نبودن» است!

حتا اگر زندگی سگی یک اسب کاری باشد که سال خروس‌ش را در یک آغل شغال به سر می‌برد.


-


دیروز یا پریروز بود که گپ‌وگفتی با کهنه دوستی مرا به یاد بیست سالگی‌ام برد. 

بیست سالگی پرشور و پر از اعتماد به نفسم. روزگاری که دنیا را در مشت خودم می‌پنداشتم و حقیقت همه چیز را به روشنی می‌دانستم.

یک برنامه نویس خیلی عالی بودم که دانش عمیقی از ادبیات و فلسفه داشت. 

مسایل اساسی زندگی را حل کرده بودم. ترکیب کم‌یابی از دانش و پارسایی. علم و تقوا. آفرین بر من!

احتمالن خدا هم به فرشته‌هایش بابت داشتن من فخر می‌فروخت! که هان، ببینید آن چیزی را که من می‌دانستم و شمایان بی‌خبر بودید!

حتا شایعات تایید نشده‌ای هم بود که شیطان هم کمی پشیمانی می‌خرید که حیف که سجده نبردمش پدر نخستین‌ش را.


بیست سالگی چقدر دنیا روشن‌تر بود. مهربان مادرم بود. سایه پدرم بود. جنون جوانی بود. و امید رستگاری بود. 


-


آن روزها چقدر نزدیک به نظر می‌رسند. آن روزها چقدر دور به نظر می‌رسند.

آن روزها جز خیال سایه‌ای در باد به نظر نمی‌رسند. 

بت‌هایی که مایه اطمینان خاطرم بودند شکستند. دریای عمیق دانشم معلوم شد که برکه کوچک موقتی بیشتر نبود.

مساله‌های اساسی که حل کرده می‌پنداشتم و سرشان را قطع کرده بودم هفتاد سر دیگر برآوردند و از همه سو هجوم آوردند.

مادرم رفت پی مواجه خودش با زندگی، و مرگ را انتخاب کرد. و گمان می‌برم نصف روز هم نگذشته بود که پدرم هم پی‌اش راهی شد.

دهه سوم زندگی یک ظهر طولانی بود که در آن نه کوکب هدایتی از گوشه‌ای بیرون آمد که آرام‌م کند. و نه زلف درهمی آشکار شد که پری‌شانم کند.

آوار فرو ریخت. و من خُسبیدم.


-


حالا دل‌نگران نشوید. من هم‌چنان دل آرامی دارم. چرا که هنوز دل‌خوشی‌هایی هست:

یکیش شنیدن تپش‌های دل هنگام دیدن چشم‌های مشکی هست.

یکیش دیدن دوستان کهنه‌ای است که تو هم به روزگاری اندکی در رشدشان شریک بوده‌ای.

یکیش گوشیدن هر شب صدای فرشته‌ای هست که مدام ندا می‌دهد: «ای سی‌ساله‌ها زندگی دنیا فریب‌تان ندهد».

یکیش امید ریختن این چهار لیتر خون سرخ روی خاک داغ با یاد دختر «خدیجه» هست.

یکیش مانده محبت «حسین»ی است که یادگار شیر مادر و ارث پربهای پدر است. 

آخریش هم :

«برید عالم و آدم ز من ولی نبریدم، ازین شکسته دل بی‌نوا، نوای علی را

نفس به یاد دمی می‌زنم که مرگ درآید، مگر به گوش گران بشنوم صدای علی را»

در دام پنجره می‌افتم و خیره خیره می‌شوم به تابستان خلوت میدان سید حسن حسینی. سیم‌های زوج‌تابیده تلفن از جلوی پنجره رد رد می‌شوند. ترجمان‌های جدیدی از گیاه عشقه. دو به دو در هم تابیده‌اند تا اختلالات الکترومغناطیسی حاصل از منابع خارجی را خنثا کنند. که دل‌دادگان جوان و کهن، مادر و پسر، پدر و دختر، خواهر و برادر بتوانند فارغ از غوغای شهرها و فاصله‌ها با هم هم‌زبانی کنند.
وارد دهه چهارم زندگی‌م شده‌ام. صده‌ی چهارم گذران روزگار در متروپولیس. صبح‌گاه پیاده به متروی حبیب‌الله می‌روم و هم‌راه انبوه جویندگان روزی در مسیر ایستگاه تئاتر شهر می‌شوم. خط را عوض می‌کنیم و روانه میرزای شیرازی می‌شویم و در شهر منتشر می‌شویم. تاریکی که طلوع کرد جان خسته سراغ خانه را می‌گیرد. جایی که البته کسی منتظر نیست و اما شاید بشود از آرامش شب غنیمیتی بگیری.
تازه تازه است که به این خانه جدید آمده‌ایم. آپارتمانی شصت متری. دربرگیرنده سه جوان دهه شصتی. مکان شرکت را هم اندکی‌ست که جابجا کرده‌ایم. کوچ کرده‌ایم به چند کوچه بالاتر. راحتم. همیشه با تغییرات جبری جغرافیایی راحت بوده‌ام. و چندان به جایی دل نبسته‌ام که من چه دارم که بگذارد این‌جا بمانم. بی‌وتن از تمام زمین بی‌نصیب است.

ظهر جمعه‌ست. ظهرتان بخیر.

این بار که به تهران آمدم اتفاق شگفتی افتاد. صندلی‌ام در ردیف A قرار گرفت. حتمن می‌گویید که خب چیز غریبی نیست. اما غریب بود.
وقتی سمت راست هواپیما نشسته باشی و از مشهد راهی تهران باشی کوه‌های البرز را می‌بینی. اگر بخت خوبی داشته باشی می‌توانی دماوند را از منظر زیبایی نگاه کنی. این چیزی بود که درین سالیان همیشه می‌دیدم و دوست‌ش می‌داشتم. چندین بار هم با دوربین گوشی‌ام ازش عکس گرفتم.
این بار اما کویر بود که تا چشم کار می‌کرد به رخ می‌کشید خودش را. خبری از برف و سپیدی دماوند نبود. قهوه‌ای بود. خاکی بود. زمینی بود.
انگار کردم از یک خواب طولانی بیدار شده‌ام. وقتی هم خواب بوده‌ام یک نفر خاطره‌هایم را پاک کرده است. اکانت فیس‌بوکم را، عکس‌هایم را پاک کرده باشد. نامم را پاک کرده باشد. هیچ چیزی نیستم.
می‌هراسم. نمی‌توانم به ایمیل‌م وارد شوم. به خودم زنگ می‌زنم: «مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی‌باشد». کارت بانکی‌ در کیف جیبی‌ام را نگاه می‌کنم. اسمی روی آن است که نمی‌شناسم. نمی‌توانم بخوانمش. رمزش را هم نمی‌دانم. عکسی هم آنجاست. پسر جوانی که به جا نمی‌آورمش. تصویر محو می‌شود. فضا از مه مبهمی انباشته می‌شود. دیگر هیچ چیزی نیست.

کابوس همین‌جا تمام می‌شود. چشمانم را باز می‌کنم و به کویر خیره خیره می‌شوم. سی سالگی را گذرانده‌ام. پدرم نیست. مادرم گذشته است. همه چیز گذشته کم‌رنگ به نظر می‌آید. دماوند نمودی ندارد. کویر انبوه مرا می‌خواند. بایستی خطر کنم و خاطرات فراموش شده را کشف کنم. فکری نکنم و  دل به دریای خاک بزنم. شنا کنم شن‌ها را. شاید غرقه بشوم. شاید کشف بشوم. نامم را به خاطر بیاورم..

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ظریفی ک حقوق می‌دانست می‌گفت که نوزاد یک مهاجر غیرقانونی به محض تولدش سه جرم هم‌زمان را انجام داده است: «تولد غیرقانونی»، «ورود غیرقانونی به خاک کشور»، «اقامت غیرقانونی در خاک کشور». حالا انگار کنید که طفل بعد از مدت‌ها در خانواده‌ای متولد شده باشد که او را «برادر ناخوانده» هم بدانند. با برادران بزرگی که برای خود نیرویی هم فراهم آورده‌اند و دبدبه‌ای و غبغبه‌ای. باری، «برادرخوانده و ناخوانده» همیشه مجرم است بی که چرایی بخواهد.


حالا می‌گویم که ما قبلن نبودیم، بیرون از تاریخ بودیم، حضرت امام ما را افکند به ورطه مدرنیته و این‌گونه «وارد» «دنیای دیوانه نو» شدیم. دیگر وضعیت‌مان معلوم خواهد بود. بایستی پیه چاه و زندان را به تنمان بمالیم. با این حال بایست با دنیا ساخت و آن را ساخت. آن‌گونه که ما می‌خواهیم. سخت است. بسیار. درین زمانه حتا شاید تمنای محال باشد. اما من خواب‌ خورشید و ستاره‌هایی را دیدم که سجده‌ می‌کردند...

زیاده جسارت است.